۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

چگونه چاه را واژگون كنیم؟


مقاله ای از  
آرامش دوستدار


فردوسی اسلام را در نهادش به ما می‌شناساند و تشكل فرهنگ ما را در چنین نهادی نمودار می‌سازد. نهاد اسلامی یعنی گودال توحید، نبوت، و وعد و وعید كه ما را در خود سرنگون ساخته است.
در چنین سقوطی كه از منظر فردوسی در همان نخستین برخورد ایران و اسلام آغاز می‌گردد، شیرازه‌ی فرهنگی، اجتماعی، فردی و شخصی «ما ایرانیان» از هم می‌پاشد و ما در این پرتگاه همچنان فروتر می‌افتیم. همچنان فروتر افتادن یعنی در سقوطی مستمر، كه تا كنون بیش از چهارده قرن بر آن می‌گذرد، زیستن و بالیدن. هرچه در این دوره روی‌داده در این سقوط روی‌داده است. هر رفتاری كه در ما پدید آمده و نضج گرفته، از سقوط در چنین نهادی حاصل گشته است. به عام‌ترین معنا كه بگیریم، در واقع این رویداد چون خون فرهنگی ما طبعاً در دومین دوره‌ی فورانش اسلامی است، اما ناگزیر در بستر دین‌آشام ایرانی خودمان جریان و دوام یافته و ما را بازپرورانده است. همین است كه ما نه فقط هرگز نتوانسته‌ایم فروتر نلغزیم ـ اینكه خواسته باشیم خودمان را از این گودال بیرون بكشیم پیشكشمان ـ بلكه دوار سر ناشی از این سقوط را رفته رفته به رنجی چنان لذتبخش مبدل ساخته‌ایم كه جریان بزرگی از زایندگی فرهنگی‌مان در سرمستی آن پدید آمده است. نام تلطیف شده و فنی این رنج شورانگیز كه هستی آدمی را می‌سوزد و تبخیر می‌كند بطور اخص عرفان است.
اینكه بسیاری از ما روشنفكران ـ كه باید لااقل برای خودمان معلوم كنیم به تابش كدام فروغی خود را منور می‌سازیم ـ سالیانی دراز پیش از حوادث این سه دهه‌ی گذشته خود را بی‌دین و نامسلمان پنداشته‌ایم، یا در جریان این حوادث یا پس از آن مثلاً «به خود آمده‌ایم» و اسلامیت خود را نفی كرده‌ایم، مؤید سطحی بودن ما در مورد غموض دین و نوع اسلامی آن است كه ریشه‌هایش همچون عروق و شرایین جسم و روح فرهنگی ما را مشروب می‌سازند، از طریق قدما یا سازندگان فرهنگمان. صرف بی‌تفاوتی نسبت به دین یا بیزاری مشروط و در نتیجه گذرا از آن را نمی‌توان و نباید حمل بر فقدان مایه‌ی دینی در خود كرد. دین بطور اعم و اسلام بطور اخص جریانی نبوده است كه در كنار جریان‌های دیگر راهی برای خود در فرهنگ ما باز كرده باشد، تا بتوان احیاناً خود را از مسیر آن كنار كشید و از گزندش مصون ماند. هیچ راه یا كوره‌راهی نهایتاً نمی‌توانسته خارج از زمین و هوای دین در فرهنگ ما باز شود، چون رویارویی با آن هیچگاه رخ نداده است. كلیت فرهنگی ما را جریان دینی می‌سازد و ما از آن زاده و برآمده‌ایم. به همین جهت نیز در برابرش بی‌سلاحیم. به همین جهت نیز خفت و مذلتی نیست كه حكومت اسلامی كنونی به هر عنوان ممكن بر سر ما «ایرانیان» نیاورده باشد و نتواند بیاورد. ورنه چگونه ممكن است حكومتی چنین در تجاوز و تعدی خود دریده باشد كه به كشتار مردم مباهات كند یا آنان را به شهید ساختنشان مفتخر سازد؟ آیا می‌توان بقای چنین حكومتی را به برخورداری صرف آن از حمایت قدرت‌های خارجی تقلیل داد؟ مگر ما سوای حكومت كوتاه مصدق حكومتی در این نیم قرن گذشته داشته‌ایم كه بدون رعایت قوانین دیپلماسی در برابر قدرت خارجی روی كار آمده و بر سر كار مانده باشد؟ اما كدام حكومت خواسته و توانسته است ما را در تمام شئون زندگی‌مان چنین رسمی و علنی بی‌سیرت و ذلیل كند كه حكومت اسلامی حاضر؟

سخن از ما روشنفكرانِ پیش یا از پس انقلابمان بی‌دین شده بود، ما كه گمان می‌كنیم دین، و در اینجا منظور من اسلام است، به عنوان ارثیه‌ی صوری ما نامی بیش نیست كه با فراموشی‌اش می‌توان خود را از آن تخلیه كرد! این نوع تبری و انكار احتمالی حداكثر چیزی در حد آب توبه به سر ریختن است. منتها وقتی كسی از عامه به چنین عملی مبادرت می‌ورزد برای اینكه از گذشته‌اش ببرد و زندگانی تازه‌ای آغاز كند و احیاناً موفق می‌شود، فقط علتش این است كه انگیزه‌ی تازه‌ای بر او مستولی شده، او را در زیستش منقلب كرده و بر علل وجودی زیست پیشین او چیره گشته است. اما ما بی‌دینانِ «اسلامی» ـ كه اگر نه در حافظ دلباخته به قرآن، اما بی‌شك در منصور حلاج كه با نعره‌ی انالحقش خدا را رانده و تارانده است بالاخره اولین «اته‌ایست اسلامی» را در فرهنگ خود كشف می‌كنیم‌! ـ در چه رؤیایی غنوده‌ایم كه این گونه شطحیات ناشی از وجد و خلسه‌ی عرفانی را با اندیشه تیز و بیدار اته‌ایسم عوضی می‌گیریم!؟ ما كه در سطحیت روشنفكرانه‌ی خویش آن كسی را اته‌ایست می‌دانیم كه می‌داند و می‌گوید خدا نیست و بر این اساس می‌خواهد آدم را جانشین خدا، یعنی جانشین چیزی كه به زعم او نیست، کند. ما بی‌دینان آلامد چه انگیزه‌ای یافته‌ایم یا اساساً می‌توانیم بیابیم كه در روال وجودی و تاریخی‌مان دگرگونی اساسی پدید آورد؟ مایی كه در كشفیات سنتی خود هنوز «حریت اسلامی» و عرفانی شده را از آزادی به معنای اروپایی‌اش تمیز نمی‌دهیم و آزادی را نیز از منشأ تصوف و عرفان استخراج می‌كنیم، یعنی از آنچه خود از تخمیر در اعماق همین گودال دینی قوام یافته است، مایی که زیر بار قرن‌ها فرهنگ ایران اسلامی هم بدنی و هم ذهنی علیل شده‌ایم، چه راه تازه‌ای با كدام ذهن و اندام ورزیده به كجا گشوده‌ایم كه بتواند روزنه‌ای به خارج از این گور دینی باز كند؟ ما كه می‌خواهیم با آذین‌بندی سراپامان از تئوری‌های «تمام فلسفی»، یعنی مجهز به متافیزیك‌های جورواجور، یا زدوده شده از متافیزیك و مآلاً «نیمه فلسفی» خود و پیرامون تاریكمان را نورافشان سازیم؛ ما كه از ملغمه‌ی تئوری‌های این یا آن جامعه شناسی غربی ـ از جامعه شناسی ماركسیستی و نوماركسیستی گرفته تا غیرماركسیستی و ضدماركسیستی ـ در هر فرصتی به خودمان خورانده‌ایم و نجویده آن را قورت داده‌ایم، تا جانی بگیریم متناسب با انتظارات «زمانه‌ی دانش» در تراشیدن قد و قواره‌های غلط‌انداز و متجددانه برای رویارویی با «مشكلات فرهنگی»‌مان، به همانگونه كه باطن ایرانی ـ اسلامی‌مان را با ظواهر پوشاكی و پوشالی به عاریت گرفته از غربیان آراسته‌ایم و بدینگونه خودمان را به لباسی مبدل حتا برای خودمان هم ناشناختنی ساخته‌ایم؛ ما كه در تاریخیت وجودی‌مان، یعنی در آنچه پشت اندر پشت از خانه و مكتب گرفته تا كوچه و مدرسه در كل و جزء پیرامونی‌مان از ایران اسلامی آنگاه برآمده‌ایم كه دیگر فرتوت و نازا شده بود، و هستی فرهنگی‌مان را مدیون مایه‌ها و پایه‌های آنیم؛ و هر اندازه هم خودمان را در زمان‌های متأخر از دور و نزدیك به اروپا و اروپاییان مالیده باشیم و از فرط توطئه‌هایی كه بر ضد ما معصوم‌زادگان كرده‌اند، از جمله مانع پیشرفتمان شده‌اند، چشم دیدنشان را نداشته باشیم، باز نمی‌توانیم هیچ‌جا و هیچگاه از آنان دل بكنیم، چگونه و از كجا اندیشیدن بیاموزیم، یعنی سخت‌ترین چیزها را؟ و چگونه آن را در كوزه‌ی اسلام كنیم، یا حتا در كوزه‌ی ضد اسلامی‌مان كه به هرسان كوزه می‌ماند؟

این پرسش‌ها و تأملاتی كه مستقیم یا غیرمستقیم از آنها ناشی می‌گردند باید در فعالیت ذهنی‌مان جدی گرفته شوند، باید ما را رها نكنند. ما باید با آنها درآویزیم و از این مجرا در فراز و نشیب گذشته‌ای كه ما را تا كنون امروزی‌مان ساخته است درنگریم. یعنی باید با خودمان، با خود تاریخی‌مان درافتیم تا شاید رفته‌رفته نیروی اندیشیدن در ما جوانه زند و بشكفد. شاید از این لحاظ روزی ورزیده و زورمند شویم، شاید!